سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قالب وبلاگ

 

3 سالشه
غرق عالم کودکی
هنوز با گرفتاریهای کاذب دنیوی سر و کار نداره
کافیه یه نفر با صدای بلند حرف بزنه
هر طوری شده خودشو به آغوش مادرش میرسونه و بغض گلوی کوچکشو آزار میده
میگه چرا دعوا میکنن؟ مگه چی شده؟ کی کار بد کرده؟ فرشته خانم ناراحته ازشون؟
و آغوش مادر آرامش میکنه

ادامه مطلب...

[ جمعه 92/8/17 ] [ 7:58 عصر ] [ ربیع القلوب ] () نظر

 

 

یکی از کتاب های مادرشو که بدجوووووووووووور باهاش عشق بازی میکنه، با کتاب قصه ش اشتباهی گرفته بود و یه دل سیرررررر روش نقاشی کرده بود. تمـــــــــــام و کمــــــال.

بعد با یه ذوقی آورد به مامانش نشون داد و گفت  آچ نوووووووووون !!

 (بخونین آخ جووووووون!)

مامــــــــــــــــــان ببین چقدر قشنگ کشیدم! همــــه توش هستن.  تو  و بابا، سارا- قـُلی- نازنین زهرا-پیشی (اینا اسمای عروسکهاشن) ، عمه، عمو (به علت ذیق وقت از ذکر نام سایر موارد معذوریم     پوزخند)

 

مادر که   انگـــار یه تکه از قلبش داشت میرفت توی کما، هاج و واج بهش نگاه کرد و گفت: فاطمهههههههههههههههه (البته شما اینجا رو با لحن مهربون بخونین و خطای مادرو در غلیان احساسات  نادیده بگیرین) و از اتاق رفت بیرون...

 

فاطمه کوچولو که میدونست رسم مادرشو توی ناراحتی ، از اتاق پرید بیرون و با بغض گفت: خوب نقاشی کشیدم دیگه ببین ! مامان ببین چقدر قشنگه

 

مادر بازم سرش پایین بود و به نشانه ی " من ازت ناراحتم" سکوتــــــــــــــــــ

 

فاطمه کوچولو فهمید که این بار اساسی مامان دلش خور شده. کم کم بغضش داشت ترک بر میداشت، پرید بغل مامان.

مامانو بوسید و گفت : مامان ببخشیـــــــــد

 

مادر بازم سر بالا نکرد، آخه خیلی کارش گرون تموم شده بود برای مامان. بیشتر از خودش ناراحت بود که چرا مراقب نبوده.

 

فاطمه کوچولو، بغض ِ گلوی کوچولوش شکست و چشماش بارونی شد:

مامان ببخشیـــد دیگه!
مامان تو ازم ناراحتی آخه
 مامان تو که با من دوست بودی
مامان مــــــا که با هم دوست بودیم

 

آسیب دیدن گلبرگ های اون کتاب پرستیدنی و بوسیدنی، هوای دل مادرو ابری کرده بود.

و حالا جمله ی آخر فاطمه کوچولو بارونی کرد چشمای مادرو عجیبــــــــــــــ

...........................................................................................

 

خدایـــــــــــــــــــــا تو که با من دوست بودی

خدایـــــــــــــــــــــــــــــــا ما که با هم دوست بودیم

 

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد


[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 5:15 عصر ] [ ربیع القلوب ] () نظر

نخندددددددد!!!!

 دستش ضرب دیده بود و حســـــــابی
درد می کرد.

فاطمه کوچولو گفت: چی شده؟
دستت درد می کنــه؟

گفت: آره خیـــــــــــــلی!

فاطمه کوچولو گفت: اگه حرف مامانتو گوش بدی و هرچی بهت میده بخوری زود خوب میشی.

گفت: خوب حالا تو بهم چیزای خوب بده بخورم تا خوب بشم.

فاطمه کوچولو گفت: نه نمیشه! من که مامانت نیستم. فقط چیزایی که مامانت میده باید بخوری تا خوب بشی. باید حرف اونو گوش کنی!

ادامه مطلب...

[ سه شنبه 92/5/22 ] [ 3:32 عصر ] [ ربیع القلوب ] () نظر
.: Weblog Themes By SibTheme :.

قلق الـــــوضین

کــــــــــــــــــــــاش من همــــــــه بــــودم بـــــــــا همـــــه دهــــــــان هــــا تــــــو را صـــــــدا می زدم ای خـداااااااااااااااااااااااا
بادِر الفُرصـة قبل أن تکون غُصـة


بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 241365