سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
قالب وبلاگ

 

3 سالشه
غرق عالم کودکی
هنوز با گرفتاریهای کاذب دنیوی سر و کار نداره
کافیه یه نفر با صدای بلند حرف بزنه
هر طوری شده خودشو به آغوش مادرش میرسونه و بغض گلوی کوچکشو آزار میده
میگه چرا دعوا میکنن؟ مگه چی شده؟ کی کار بد کرده؟ فرشته خانم ناراحته ازشون؟
و آغوش مادر آرامش میکنه

 ...............................

3سالشه
عشق باباست
فقط کافیه یه قطره اشک گوشه ی چشمش بشینه
دیدنیه عشق بازی بابا و فاطمه کوچولو

...............................

3سالشه
چند وقت پیش بابا ماموریت بود
از صبح تا شب عین مرغ بال و پر کنده...
بازی میکرد شادی میکرد
اما ته دلش آروم نبود
هی میگفت بابا کی میاد؟
و مادر با وعده دادن  یه ساعت آرومش میکرد
اما دیگه شب شده بود
شب و تاریکی و غربتش
شب و سکوت کشنده ش
دیگه نه اسباب بازیهاش آرومش میکرد
نه تماشای تلویزیون
نه عروسک کوچولوش...
وقت خوابش بود
مثل همیشه مادر فاطمه کوچولو رو روی پاهاش گذاشت و آروم آروم تکونش داد
تموم سوره هایی که حفظ بودو خوند
بازم بیدار بود
تموم قصه هایی که بلد بود و گوش کرد
بازم بیدار بود
تموم شعرایی که حفظ بودو آروم با مامانش زمزمه کرد
اما بازم بیدار بود
ظاهرش آرام بود آرام آرام
دو ساعتی میشد رو پای مامان
اما نمی خوابید
مادر که خسته شده بود و بی تاب از بی خوابی فاطمه کوچولو
گفت فاطمه جان چرا نمیخوابی مامان؟
فاطمه که انگــــار منتظر این سوال بود
بغضش ترک برداشت
شکست
گفت آخه بابا هنوز نیومده
کوچه تاریکه
اگه بیاد میترسه
من بابامو میخوام

...............................

این فقطـــ  فاطمه بود
یه آقا زاده نبود
یه امام زاده نبود
تو آغوش امام عشق بزرگ نشده بود
عمه ش زیباترین و عاشق ترین بانو نبود
پیامبر اعظم سفارش پدر نازنینشو نکرده بود
جدّش علی بن ابیطالب نبود
ریحانة النبی نسبتی با او نداشت
فقط فاطمه بود
یه کودک سه ساله
هیچ رنجی هم متحمل نشده بود
آتش ندیده بود
تازیانه ندیده بود
شمشیر ندیده بود
در اوج آسایش و آرامش کنار مادر بود
آرام ولی بی تاب بابا....

.............................................................

کاروان به شهر شام رسید.دختری سه ساله از خواب بیدار شد.

 أین أبی الحسین؟؟؟؟
بابام حسین علیه السلام کجــــــــــــــاست؟        گریه‌آور

إنی رأیته الساعه فی المنام
الان خواب بابامو دیدم

همه ی خرابه بلند شدند...خرابه مجلس روضه شد...همه شروع کردند گریه کردن  گریه‌آورگریه‌آور

سر را براش آوردند

فقالت: ما هذا الرّأس ؟
این چیه؟

 قالوا لها: رأسُ أبیک.
سر باباتو برات آوردندگریه‌آورگریه‌آور

 فرفعته من الطّشت حاضنة له
دستاش کوچکه ،سرو با احتیاط برداشت،میترسه یه وقت نکنه از دستای کوچکش رها بشه
سرو به سینه چسبانید
شروع کرد بابابا حرف زدن

 وهی تقول: یا أباه !

 مَن ذا الذی خضّبک بدمائک؟
باباجان! محاسنت خیلی زیبا بود چرا با خون خضابش کردند؟

یا أبتاه! مَن ذا الذی قطع وریدک؟
باباجان! رگهای گردنتو کی بریده؟ 
.

.

.

 

  گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور

   ثمّ إنّها وضعت فمها على فمه الشّریف , وبکت بُکاءاً شدیداً 
این لبهای کوچک را ، این دهان نازنینو به اون لب و دندان چوب خیزران خورده گذاشتگریه‌آور

و بکت بکاء شدیدا
شروع کرد های های گریه کردن

حتّى غشی علیها ، فلمّا حرّکوها , فإذا بها قد فارقت روحها الدُنیا

یه وقت زینب آمد ولی دیـــــــر رسید

رقیــــــــــــــــــــــه منو شرمنده کردی

 

 


[ جمعه 92/8/17 ] [ 7:58 عصر ] [ ربیع القلوب ] () نظر
.: Weblog Themes By SibTheme :.

قلق الـــــوضین

کــــــــــــــــــــــاش من همــــــــه بــــودم بـــــــــا همـــــه دهــــــــان هــــا تــــــو را صـــــــدا می زدم ای خـداااااااااااااااااااااااا
بادِر الفُرصـة قبل أن تکون غُصـة


بازدید امروز: 60
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 241940