| ||
بارالهی دلم سختــــــــ گرفته است از هیاهوی زمان از سکوتـــــــــــــــــــِ مرگبار غیرتِ برخی مردنمایان خداوندا چشمانم بیش از این تاب ندارد بــــارانی شده اند من می شناسمشــــان چشمانم را می گویم این هق هق باران نشان از واقعه ای تلخ دارد ردّی از ظـــــــــــــ ل مــــــــــــــــــ انگار زمین و زمان یک صدا فریـــــــــــــــــــاد می زنند از کبــــوتر زخـــــــم بی بـــــــالی قفــــــس جای سیّد شهیــــدان اهل قلم خالیست که هم نـــــــــوا شود با زمین و زمــــــان " حلقوم ها را می توان برید فریــــــــــــــاد ها را هرگز" خدای من! چه شده است که نمی شوند صدای حقیقتـــــــــــــــــــ را این جماعت وُقِرَ سَمـــعٌ لـَم یَسمــــع الواعیه مهربانا! کـُمیت عاطفه ها لنگ استـــــــــــــــــــــ چرا نمی فهمند این جماعت لـَهُم قـُلوبٌ لا یَفـقـَهُونَ بِهَا وَلـَهُم أعیُنٌ لا یُبْـصِرُونَ بِهَا وَلـَهُمْ آذَانٌ لا یَسمَعُونَ بِهَا مرگشان باد مرگشان باد که پست تر از حیوانند خداوندا گنـــاه کودکان چیست در این میان؟ آری راست می گویند که تاریخ تکرار می شود بأیّ ذنب قتلتـــــــــــــــــ خداوندا روحم از شدت درد می سوزد آخر این جماعتِ مرد نما سوار بر مرکب افسار گسیخته ی خطاهایشان شده اند و چه می بالند به این مرکب تیزرویشان اما نمی دانند إنّ الخطایا خَیلٌ شُمـُسٌ حُمِلَ عَلَیها اهلها و خُلِعت لـُجُمها فـَتقحـَّمت بهم فی النـــار چه انتظاری می کشد آتش چه انتظاری.... به زودی خواهند دانست که دنیا به خسرانِ عقبی نمی ارزد به زودی خواهند دانستـــــــــــــــــــــــــــــ [ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 10:22 عصر ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
بعضی حرفا عجیب با دل آدم بازی می کنن . فیلم خداحافظ رفیق مال اون قدیم قدیما بود. منهای ضعف های فنی و گاهی فیلمنامه ایش، سکانس هایی از اون حقیقتا ارزش دیدن و شنیدن داشت و ارزش تکرار...
......................
قربون ِ این درای بسته که در بهشت را به روی ما باز کرد.
دلم گرفته...این همه چراغ توی شهر، هیچکدوم چشمامو روشن نمیکنه.
از کجــــــا این آسمونو پیدا کنم؟
چشماتو رو خودتــــــــــــــ ببند
[ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 11:55 صبح ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
همه آمده بودند همه آمده بودند تا با عزت بدرقه کنند کاروان نور را بی آنکه در دلشان ذره ای تب و تابِ عطش باشد آخر آنجا پر بود از آبــــــــــــــ قدم به قدم اما این بار دل تمنای عطشـــــــــــــ داشت نه آب آب دیگر دلربایی نمی کرد آب هم سر به زیر و پر تب و تاب نگاهش به کاروان بود لایوم کیومکـــــــــــــــ یا اباعبدالله همه آمده بودند و در میان ِ این همه آینه ای شکسته اما پر توان زیر لب زمزمه می کرد همان پیرزن را می گویم " حاشا نکن تمـــــام شواهد علیه توست بگو کجـــا سرت گرم است که هنـــــــــوز به خانه برنگشته ای" نگاهش دنبال کاروان نور بود سخن از هجران بود لا یوم کیومکــــــــــ یا اباعبدالله همه آمده بودند و در میان ِ این همه بودند کسانی که تا چشمشان یاری میکرد نفس نفس مراقب حرم بودند مبادا نیم نگاهی به خطا رود و ناموسشان... لا یوم کیومکــــــــ یا اباعبدالله همه آمده بودند در میانِ ِ این همه نشان هایی از هشتمین نازدانه ی خلقت رو به آسمان بلند شده بود پرچم ها را می گویم می خواستند صداقتشان را به رخ شیطان بکشند آخر شهادتــــــــ گره خورده ی ولایتـــــ است می خواستند با رسوبِ اشک فریاد بزنند: " قلوب ما حرم شماست " همه آمده بودند زینب وار نمی دانم رازش چه بود امروز تنها نوایی که دریای پر تلاطم دل را قدمی به آرامش می رساند این بود: می کـُشی مرا حســـــــــــــین......................... [ دوشنبه 92/6/11 ] [ 2:38 عصر ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
هم قد گلوله ی توپ بود گفتم: چطوری اومدی اینجا؟! گفت: با التماس! گفتم: چطوری گلوله رو بلند میکنی؟ گفت: با التـماس! به شوخی گفتم: آدم چطوری شهید میشه؟ گفت: با التـــماس! وقتی تکه های بدنشو جمع می کردم فهمیدم خیلی التماس کرده... .......................................................................
باید التــــــــــــــــــــماس کرد... [ پنج شنبه 92/5/24 ] [ 7:7 صبح ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |