| ||
یکی از کتاب های مادرشو که بدجوووووووووووور باهاش عشق بازی میکنه، با کتاب قصه ش اشتباهی گرفته بود و یه دل سیرررررر روش نقاشی کرده بود. تمـــــــــــام و کمــــــال. بعد با یه ذوقی آورد به مامانش نشون داد و گفت آچ نوووووووووون !! (بخونین آخ جووووووون!) مامــــــــــــــــــان ببین چقدر قشنگ کشیدم! همــــه توش هستن. تو و بابا، سارا- قـُلی- نازنین زهرا-پیشی (اینا اسمای عروسکهاشن) ، عمه، عمو (به علت ذیق وقت از ذکر نام سایر موارد معذوریم )
مادر که انگـــار یه تکه از قلبش داشت میرفت توی کما، هاج و واج بهش نگاه کرد و گفت: فاطمهههههههههههههههه (البته شما اینجا رو با لحن مهربون بخونین و خطای مادرو در غلیان احساسات نادیده بگیرین) و از اتاق رفت بیرون...
فاطمه کوچولو که میدونست رسم مادرشو توی ناراحتی ، از اتاق پرید بیرون و با بغض گفت: خوب نقاشی کشیدم دیگه ببین ! مامان ببین چقدر قشنگه
مادر بازم سرش پایین بود و به نشانه ی " من ازت ناراحتم" سکوتــــــــــــــــــ
فاطمه کوچولو فهمید که این بار اساسی مامان دلش خور شده. کم کم بغضش داشت ترک بر میداشت، پرید بغل مامان. مامانو بوسید و گفت : مامان ببخشیـــــــــد
مادر بازم سر بالا نکرد، آخه خیلی کارش گرون تموم شده بود برای مامان. بیشتر از خودش ناراحت بود که چرا مراقب نبوده.
فاطمه کوچولو، بغض ِ گلوی کوچولوش شکست و چشماش بارونی شد: مامان ببخشیـــد دیگه!
آسیب دیدن گلبرگ های اون کتاب پرستیدنی و بوسیدنی، هوای دل مادرو ابری کرده بود. و حالا جمله ی آخر فاطمه کوچولو بارونی کرد چشمای مادرو عجیبــــــــــــــ ...........................................................................................
خدایـــــــــــــــــــــا تو که با من دوست بودی خدایـــــــــــــــــــــــــــــــا ما که با هم دوست بودیم
[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 5:15 عصر ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |