| ||
تمـــــام ماجرای من ســـه واژه شد برای تـــــو ســــه واژه ی جــــــدا جــــــدا من و شبـــــــــــــ و هوای تـــــــــو
گاهی وقتا اینقد پنجه ی بغض گلوتو فشار میده که هر کاری میکنی ذره ای ترک بر نمیداره. چه سنگینند بغض های نشکستنی... گاهی وقتا هر چی به در و دیوار دل میزنی روزنه ای پیدا کنی و رها بشی از این قفس نمیشه که نمیشه. اسیر میشی و اسیر و اسیر... غفلت از یـــــــــار گرفتار شدن هم دارد............ اما گاهی وقتا بعضی حرفها از بعضی آدما عجیب با دل آدم بازی میکنه. اینقدر به تلاطم در میاره اون بغض سنگینو که تا به خودت میای... به قول دوست "باریدن بی امان چشمانت" دیدنی ست.... یاحسین! این بار از زبان علامه ی دوست داشتنی ات نجوا می کنم. مرا از این بند برهان و در بندم کن
گفت آن شاه شهیـــدان که بلا شد سویم گفت هر چند عطش کنده بن و بنیــادم من به میــدان بلا روز ازل بودم طــاق لوحه ی سینه من گر شکند سُم ستور تا در این بزم بتابید مه طلعت یار تشنه وصل وی ام آتش دل کارم ساخت [ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 1:17 صبح ] [ ربیع القلوب ]
() نظر
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |